جوان آنلاین: اثری که هم اینک در معرفی آن سخن میرود، روایتی از نسلکشی مسلمانان در بوسنی و هرزگوین را بازگفته است. این مجموعه خاطرات کاوه ذاکری را در خود دارد و انتشارات سوره مهر آن را روانه بازار کتاب کرده است. تارنمای ناشر در بازنمایی محتوای این گزارش، به نکات پی آمده اشارت برده است: «پس از آنکه مسلمانان و کرواتهای بوسنی و هرزگوین، استقلال خود را از یوگسلاوی اعلام کردند، صربهای بوسنی با ۱۳ هزار نیرو، سارایوو را محاصره کردند. از ۲ می۱۹۹۲، صربها شهر را محاصره کردند. ارتش جمهوری بوسنی و هرزگوین با ۷۰ هزار سرباز در داخل شهر نمیتوانستند حلقه محاصره را بشکنند. در مجموع ۱۳ هزار و ۹۵۲ نفر (شامل ۵۴۳۴ غیرنظامی)، در جریان محاصره کشته شدند. کتاب محاصره سارایوو، خاطرات یک رزمنده ایرانی از این محاصره طولانی است. ذاکری که مدرس تخریب و انفجار بوده، در بوسنی، نظامیان و داوطلبان مردمی را با شیوه خنثیکردن مینها و تلههای انفجاری، آشنا میکرده است. او در کنار این آموزشها، به کمکرسانی و توزیع اقلام ضروری زندگی در میان مردم جنگزده بوسنی هم میپرداخته است. کتاب محاصره سارایوو سرشار از رویدادهای تلخ و شیرین است و صداقت و صمیمیت و مردمی بودن نویسنده، باعث میشود کتاب شیرین، لذتبخش و عبرتآموز باشد....»
در بخشی از «محاصره سارایوو»، نویسنده به ترتیب پی آمده، به روایت زندگی شخصی خود پرداخته است: «پس از بازگشت از مأموریت بوسنی تا سفر بعد در ستاد کمکرسانی به بوسنی در تهران، مشغول به فعالیت شدم. چون با تسویه حسابم موافقت نشده بود، در همان تشکیلات به کار خود ادامه دادم. از طرفی حاجی شمس مسئول وقتمان در آخرین روزهای حضورم در پازاریچ، از من قول گرفت که وقتی برگشتم، در اولین فرصت مقدمات ازدواجم را مهیا کنم و پس از برگزاری مراسم عروسی به منطقه برگردم. چند روز پس از آمدن و رتقوفتق امور، همراه با خانواده درباره جشن ازدواج با خانواده خانمم صحبت کردیم. با برگزاری مراسم سادهای، عقد رسمی کردیم و دو سه ماهی در رفت و آمد بودیم و به قول معروف دوران نامزدی را گذراندیم، تا همه فهمیدند قاطی مرغها شدهام! در آخر خرداد همان سال، مراسم جشن عروسیمان برگزار شد و زندگی جدیدمان را شروع کردیم. جالب اینجا بود که تا سه روز مانده به عروسی هنوز خانه نداشتیم. وقتی به بچههای بسیج گفتم، مثل زمان جنگ همه به همدیگر خبر دادند و تلفن پشت تلفن، نشانی خانه خالی بود که به من میرسید! با زحمات بچهها، بهخصوص آقای مهدی نعمتالله که این در و آن در زد، خانه مناسبی پیدا کردیم، اما خانه ظاهر مناسبی نداشت. پسرعمویم حاج رضا چند تا از دوستان بسیجیاش را که رنگکار بودند، به خط کرد و آنها تا عصر روز بعد، خانه را کاغذدیواری و آشپزخانه را رنگ کردند و درست یک روز پیش از مراسم عروسی، جهیزیه عروس خانم را به خانه آوردند. اینجا بود که به عینه دیدم و باورم شد که خداوند در سه کار، امداد غیبیاش را به کمک افراد میرساند که یکی از آنها ازدواج است. نه خانواده خودم و نه خانواده خانمم. باورشان نمیشد که در دو روز هم خانه گیر بیاوریم و هم آمادهاش کنیم! خداوند کمک کرد و کارها بهسرعت روبهراه شد. مراسم عروسیمان جمعه ۲۵ خرداد ۱۳۷۲ - که مصادف شده بود با دور دوم ریاست جمهوری آقای هاشمی رفسنجانی- برگزار شد و به قول بزرگترها، به خانه بخت رفتیم و زندگی مشترکمان را شروع کردیم. پس از آن هر بار که موضوع مأموریت را به مسئولمان میگفتم، وعده میداد و میگفت: تو حالا تازه دامادی. چند ماهی بالای سر زندگیات باش، سر موقع صدایت میکنم...»